دوش مست و بیخبر بگذشتم از ویرانهای
در سیاهی شب، چشم مستم خیره شد بر خانهای
چون نگه کردم درون خانه از آن پنجره
صحنهای دیدم که قلبم سوخت چون جانانهای
کودکی از سوز سرما می زند دندان به هم
مردکی کور و فلج افتادهای در یک گوشهای
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانهای
مادری مات و پریشان مانده چون دیوانهای
چون که فارغ گشت از عیش و نوش آن مرد پلید
قصد رفتن کرد با حالت جانانهای
دست در جیب کرد و زآن همه پول درشت
داد به دختر زآن همه پول درشت چند دانهای
بر خودم لعنت فرستادم که هر شب تا سحر
میروم مست و شتابان سوی هر میخانهای
من در این میخانه، آن دختر ز فقر
میفروشد عصمتش را بهر نان خانهای
"کارو"
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: کارو
روزگار ...
قفس ...
خیال ...
آمدم اما ...
شهریار ایران ...
خوابی و خماریی ...
مزار ...
خوش می روی بر بام ما ...
سکوت هم ...
مژده بده ...
دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
دزدیده ایم یک سیب ...
امیدی به وصال تو ندارم ...
ندانم کجا می کشانی مرا...
به خاک من گذری کن ...
من و تو ...
ندارم به جز از عشق گناهی ...
چون بمیرم ...
من ساقی دیوانه ام ...
سایت ماه اسکین طراح قالب وبلاگ رایگان با امکانات عالی